
مار راه راهی خیلی گرسنه بود .
دلش قار و قور می کرد . چند روز بود چیزی نخورده بود ، دلش یک غذای خوشمزه و چرب و نرم می خواست .
مار راه راهی داشت روی زمین می چرخید و دنبال غذا می گشت ، که صدای جیک جیک ضعیفی شنید .

دمش را بالا آورد ، از خوشحالی خیزی برداشت : آخ جوون غذا ، غذا پیدا کردم حالا می توانم دلی از عزا در بیاورم . مار راه راهی کش و قوسی به خودش داد و به سرعت به سوی درخت خزید . صدای جوجه گنجشک ها بلند و بلند تر شد .
- به به عجب غذایی ...
- مار تند تند بدنش را جمع کرد تا زودتر به بالای درخت برسد .

- توی دلش برای خوردن گنجشک ها نقشه می کشید .
- یک خیز دیگر برداشت تا بالای درخت رسید .
دمش را جمع کرد و به جوجه ها نزدیک شد .
آب از دهانش سرازیر شد ، عجب طعمه خوش مزه ای گیر آورده بود .

مامان گنجشک بالای لانه پرید و جیک جیک می کرد . با این کارش حواس مار راه راهی را پرت می کرد ، مار با خودش فکر می کرد . مار با خودش فکر کرد » کاش می شد اول مامان گنجشک را خورد .
چون هم چاق تر و هم خوش مزه تر است .
ولی مامان گنجشک بال و پر می زد و مار نمی توانست او را بگیرد .
مار زبانش را دراز کرد و به سمت جوجه ها رفت که یکدفعه چیزی تق خورد توی سرش .
سرش گیج رفت و از روی درخت زمین افتاد .

ضربه دیگری هم محکم به سرش خورد . مار راه راهی با عجله از درخت دور شد تا بیشتر از این کتک نخورد .
مامان گنجشک خیلی خوشحال بود چون از امام رضا علیه السلام کمک خواسته بود امام هم دوستشان ، را برای کمک به گنجشک ها فرستاده بودند .
بیچاره مار راه راهی ، گرسنه و زخمی فرار کرد و جوجه گنجشک ها هم به کمک امام رضا علیه السلام نجات پیدا کردند .